نام شهید عباس فرازی بر تابلوی یکی از کوچههای محلۀ امامهادی (ع)، به چشم میخورد. مزارش نیز در قطعۀ شهدای آرامستان بحرآباد است؛ جایی نزدیک به محلهای که در آن بزرگ شده و بالیده؛ و تاریخ شهادتش ۲۲ بهمن سال ۶۸ ثبت شده است.
عباس در سال ۶۸، جوان ۱۹ سالهای بود که شش ماه بیشتر به پایان خدمت سربازیاش نمانده بود. گرچه او در تمام دوران خدمتش، نهایت تلاشش را کرد تا پایش به جبهههای جنوب باز شود و به خواستهاش که همان حضور در مناطق عملیاتی بود، برسد؛ اما آنچه برایش مقدر شده بود، خدمت در سپاه شهرستان تایباد بود.
شش ماه پیش از پایانیافتن دوران خدمتش، حادثۀ تلخی در محل خدمتش رقم میخورد و انفجار مهیب بخاری در آسایشگاه سربازان، اتفاق میافتد.
به گفتۀ خانوادۀ شهید و مدارک موجود، عباس که بیرون از محل آتش بود، برای نجات سربازان درحادثهمانده، به دل آتش میزند و سه سرباز را نیز از خطر بیرون میکشد، اما خودش گرفتار شعلههای آتش و خفگی ناشی از دود میشود.
حالا بعد از گذشت این همه سال، وقتی سراغ مادرش میرویم و او مطلع میشود قرار است دربارۀ پسرش با او گفتگو کنیم، میگوید: «بالاخره یک گوش شنوا پیدا شد تا حرفهایم را بشنود.».
حرفهای فاطمه فروتن، مادر ۷۰ سالۀ شهید فرازی، دردمندانه است، او از پسری حرف میزند که فقط ۱۰ سال به او عنوان شهید داده شد و بعد از این مدت، نامش از لیست شهدای بنیاد شهید خط خورد و این همان بغضی است که در گلوی فاطمه فروتن و همسر بیمارش برجای مانده است. علیاصفر فرازی، پدر شهید که در بستر بیماری است، توانایی گفتگو را نداشت و ما پای حرفهای مادر شهید نشستیم.
در خانۀ پدری شهید عباس فرازی، از تجملات و زرقوبرقهای دنیا خبری نیست. مادر شهید، دلش را به تصویر پسرش که در جای جای دیوار خانه نشانده، خوش کرده است. او که به قول خودش، بعد از سالها گوشی شنوا پیدا کرده، از عباسش اینطور یادمیکند:عباس سال ۶۷ به خدمت سربازی رفت و از همان اول دلش میخواست خدمتش را در جبهه و اهواز بگذراند.
بارها جلوی ما این را به زبان آورده بود. دوران آموزشی را در نیشابور بود و بعد هم به سپاه پاسداران تایباد اعزام شد. پسرم ۹ کلاس سواد داشت و تا قبل از خدمت، در گاراژی مشغول به کار بود و موتور و ماشینهای مردم را تعمیر میکرد. به خاطر همین مهارتش بود که موقع خدمت سربازی او را به تایباد فرستادند تا آنجا موتور و ماشینهای خراب سپاه را درست کند.
یکسالونیم که از خدمتش میگذرد، یکبار به خانه آمده و خوشحال و خندان به مادرش میگوید بالاخره قرار است به اهواز منتقل شوم. حالا مادرش میگوید قصه چیز دیگری است؛ عباس فکرکرده بود با انتقالی او موافقت کردهاند، غافل از اینکه فقط میخواستند او منطقه جنگی رفته، از نزدیک شرایط آنجا را ببیند و از حال و هوای رفتن به اهواز بیفتد. وقتی عباس آنجا میرود و میفهمد جریان چیست و سرش کلاه رفته، مجبور میشود دوباره به تایباد برگردد.
بودن عباس فرازی در مکان امنی همچون پادگان اهواز، دل مادرش را به اتمام دوران خدمت او و بازگشتش محکم کرده بود، اما زندگی همیشه غیرقابل پیشبینی است؛ «پسرم اواخر خدمت، هفتهای یکبار به دیدن ما میآمد. آخرین بارش را یادم نرفته. ساکش را که میبستم تا به پادگان برگردد، کنارم نشست و گفت مادر! چون دهۀ فجر است و مراسم داریم، ایندفعه دیرتر به خانه میآیم. نگران نباش. صبح هم بدون اینکه ما را از خواب بیدار و خداحافظی کند، رفته بود. وقتی بیدارشدم و دیدم نیست او را به خدا سپردم.».
بیخبری از عباس، کمی که طولانی میشود، نگرانی سراغ خانواده میآید؛ «هیچ خبری از پسرم نداشتیم، تلفن هم نزده بود. دوست صمیمیاش در خانه آمد و گفت با عباس قرار داشته و او سر قرار حاضر نشده. با این حرف، ما بیشتر نگران شدیم. خوابهای پریشانی هم دیده بودم که باعث دلشورهام شده بود. دامادم را فرستادم تا از مخابرات به عباس زنگ بزند. با آنکه عباس من شهید شده و دو روز هم از ماجرا گذشته بوده، به دامادم میگویند عباس فرازی الان شهر رفته و داخل آسایشگاه نیست. فقط یک مادر میتواند بفهمد آن لحظه چه احساسی داشتم.»
صبح روز بعد، پاسداری در خانۀ فرازی میآید و سراغ پدر عباس را میگیرد که در منزل نبوده و سر زمینهای کشاورزیاش مشغول بوده؛ «بعد هم آدرس عموی پسرم را خواست و من هم از همهجا بیخبر، آدرس دادم. میگفت برای کارهای استخدام پسرت، در حال اقدامم. من هم باور کردم و خوشحال بودم.
بعد از رفتن آن پاسدار، دلم هوای زیارت کرد و حرم رفتم. وقتی به خانه برگشتم، از تعجب خشکم زد. برادرم و زنش و برادر شوهرم در خانۀ ما نشسته بودند. تا مرا دیدند زیر گریه زدند. اصلا به ذهنم هم نمیرسید که عباس شهید شده باشد، چون عباس در منطقۀ جنگی نبود. هر چه میپرسیدم چه اتفاقی افتاده، کسی حرفی نمیزد.
دست آخر برادرم گفت عباس تصادف کرده و زخمی شده. واقعاً سردرگم بودم که زخمیشدن عباس که این همه گریه و ناراحتی ندارد. فردای آن روز همراه خانواده، به سپاه منطقۀ نخریسی رفتیم و آنجا به من گفتند پسرت شهید شده است. دنیا روی سرم خراب شد و اناللّه و انا الیه الراجعون را گفتم و اشک ریختم.
ماجرای شهادتش را هم چند نفر سپاهی برایمان تعریف کردند و هم، همخدمتیهای عباس که توی آسایشگاه بودند. موضوع از این قرار بوده که بعد از نماز صبح، یکدفعه صدای انفجاری توی آسایشگاه بلند میشود، چون بخاری یکی از اتاقها به خاطر خرابی که داشته، منفجر شده بوده. سه نفر توی آن اتاق، مانده و گرفتار آتش شده بودند.
عباس هر سه نفر آنها را نجات میدهد و وقتی که خودش میخواسته از اتاق بیرون بیاید، یک تکه از چوبهای سقف جلوی درمیافتد و راه بسته میشود. عباس برای نجات خودش، زیر یکی از تختها پناه میگیرد، اما دود او را خفه میکند. بعد که آتش نشانها میرسند و آتش را خاموش میکنند، پسرم شهید شده بوده.»
عباس در قطعۀ شهدای آرامستان بحرآباد به خاک سپرده میشود و از طرف سپاه به آنها رسیدگی میشود. اما این روند، ده سال بیشتر طول نمیکشد. فاطمه فروتن، مادر شهید دراینباره میگوید: «ما هیچی نداشتیم که در راه خدا بدهیم. ثمرۀ زندگیمان بچههایمان هستند که یکی از آنها را در راه خدا دادیم و از هیچکسی طلبی نداریم.
بعد از شهادت عباس، خانوادۀ ما به مدت ۱۰ سال، تحت حمایت سپاه بود و پسرم را شهید اعلام کرده بود، اما بعد از آن، حمایتها قطع شد. الان پدر عباس در خانه افتاده و حتی توانایی راه رفتن و حرف زدن ندارد.
اگر عباس بود، حتماً زیر بازوی پدرش را میگرفت و کمکحالش بود. بعد از اینکه حمایتها قطع شد، پیگیر ماجرا شدیم و گفتند، چون پسرت مجرد بوده، حق و حقوقی به او تعلق نمیگیرد. به مسئولان گفتم میخواهم از حق خود بچهام برایش خیرات کنم که یکی از آنها گفت پسرت در راه خدا شهید و همۀ گناهانش بخشیده شده، به خیرات نیازی ندارد.
یعنی کجای دین و اسلام و قانون، چنین حرف و منطقی را قبول دارد؟! چون ما از قشر ضعیف هستیم این برخوردها با ما میشود؟ این بیمهریها را از طرف مساجد محله هم میبینم. اسم همۀ شهدای محله و تصویرشان هست، به جز پسر شهید من.»
عباس پسر دوم و بچۀ دومم بود. مثل دخترها در کار خانه کمک میکرد و اینکار را ننگ و عیب نمیدانست. کوبلندوزی را که هنر دست دخترهای قدیم بود، انجام میداد. یادم هست حتی چهرۀ پدرش را با سوزن و نخ دوخت.
این بخشی از خاطراتی است که فاطمه فروتن، بعد از گذشت حدود سه دهه از شهادت پسرش، آنها را به یاد میآورد و میگوید: «از همان بچگی، حجب و حیا داشت. زمانی که ۱۶ ساله و شاگرد مکانیک بود، صاحبکارش آدم پولداری بود که سه دختر داشت و مذهبی و اهل رعایت حجاب نبودند. او گاهی پسرم را برای خرید به خانهاش میفرستاد. عباس از دیدن وضعیت بیحجاب دخترها و همسر صاحبکارش ناراحت میشد و آخر هم بدون اینکه، حقوق آخرش را بگیرد، کارش را ول کرد و به گاراژ دیگری در نخریسی رفت.»
مادر، زندگی پسرش را که مرور میکند، از گفتن بعضی حرفها نمیتواند بگذرد، حرفهایی که ذهن را به خود مشغول میکند و وادارت میکند برای دقایقی به عباس فرازی فکر کنی؛ «عباس فقط در زمان شهادتش، با آتش دست وپنجه نرم نکرد، او دوبار دیگر هم در کوچه و خیابان، جان دیگران را از خطر آتش نجات داد.
یکبار، بخاری خانۀ همسایه آتش گرفته بود. صدای داد و فریاد زن همسایه بلند شد. عباس، فوری دور خود را با پارچههای خیس بست و از دیوار خانه مثل یک پرنده، داخل خانۀ همسایه پرید. آتش را خاموش کرد و زن همسایه را از آتش نجات داد. یکبار هم مغازهای در میدان شهدا آتش گرفته بود که عباس گذری رد میشده، داخل میرود و با پتو آتش را خفه میکند.»
یادش مانده که در بحبوبۀ پیروزی انقلاب، همراه با عباس که هنوز کودک بوده، به تظاهرات میرفته؛ «چندتا بچۀ قدونیمقد داشتم و با اینحال به تظاهرات میرفتم. ما زنهای همسایه گوشۀ چادرهایمان را به هم گره میزدیم تاگم نشویم و با هم باشیم و بچههایمان را بغل میکردیم. یک بار هم در یکی از تظاهراتهای سال ۵۷ عباس را گم کردم که فقط به کمک خدا توانستم پیدایش کنم.».
فاطمه فروتن این روزها با وجود تیمارداری همسرش، کارها و دغدغهعای دیگری هم دارد؛ «چهارشنبههای هر هفته کشیک حرم هستم و در این روز، دخترانم نوبتی، پیش پدرشان میآیند و از او مراقب میکنند.».
او ۲۰ سال است که در محلۀ خود، خادم فاطمیه نیز هست؛ «فاطمیه در چند قدمی خانۀ ماست و افتخار این را دارم که کلیددارش باشم و در فعالیتهای فرهنگی و مذهبیاش هم فعالیت کنم.»
دغدغۀ مادر بزرگوار شهید عباس فرازی را بیکم و کاست با علیرضا حسنپور، کارشناس پذیرش و امور اداری امور ایثارگران خراسان رضوی مطرح کرده و ضمن توضیح دربارۀ وضعیت سخت بیماری پدر شهید، از وی درخواست پاسخ داشتیم.
حسنپور در اولین فرصت پروندههای شهدا را برای یافتن نام عباس فرازی جستجو کرده و سپس به خبرنگار شهرآرا اعلام کرد: «در سامانهای که نام همۀ شهدای استان ثبت شده، نامی از ایشان نیست. حتی اگر خانوادۀ عباس فرازی مستمریبگیر بنیاد شهید بودهاند و به دلایلی این مستمری قطع شده، باید اسم ایشان ثبت میبود.».
وی تأکید کرد: «چون مرگ ایشان بر اثر حادثه (هرچند در زمان خدمت و مکان نظامی بوده)، طبق ضوابط و قوانین بنیاد شهید، شهید محسوب نمیشود. آن ده سال را احتمالا سپاه پاسداران هزینهای به آنها پرداخته و عنوان شهید را برایشان اطلاق کرده است.»